شکوه بحر ز امواج آشکاره شود
یکی هزار شود دل چو پاره پاره شود
…
مرا چوآینه سیری ز وصل ممکن نیست
تمام عمرم اگر صرف یک نظاره شود
...
به اصل خویش کند فرع میل می ترسم
که شیشه دل من رفته رفته خاره شود
…
ز تنگنای فلک حال من کسی داند
که همچو طفل مقید به گاهواره شود
…
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست
تهمتنی که به رخش فلک سواره شود
…
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
کز آفتاب گریبان صبح پاره شود
بگیر دامن خورشید طلعتی صائب
که همچو صبح ترا زندگی دوباره شود
صائب تبریزی